كوچه هشتم

حميد رضا طهماسب پور
tahmasebpour@yahoo.com

"" يا مجيب ""
كوچه هشتم

ابرها پشت سرهم مي آمدند ، گويي مسابقه اي است ميان آنها ، هر كدام زودتر از غرب به شرق برسند پيروز خواهند شد ، آنچه در ميان شكم برآمده اينها كه بسان زني در آستانه فارغ شدن بود ، دانه هاي درشت تگرگي است كه خود را بر زمين مي كوبيد ، هر جا روزنه اي پيدا ميكرد بر روي آن مي جهيد و دست آخر له ميشد و پس از آن قطره آبي كوچك.......ناگهان خطي سفيد از ميان آسمان پديدار شد و هنوز به انتها نرسيده همراه با غرشي مهيب دلش را از ميان كالبد كند .......به خودش آمد........ پرده ها را كنار زد و به بيرون از پنجره نگاه كرد ،او همچنان در زير نور كم سوي چراغ ايستاده بود ، باراني بلندش تا روي زانوانش كشيده شده بود ، تنها سرخي نوك سيگارش بود كه از دور نمايان ميشد ، سعي ميكرد در زير تكه حلبي كوچكي كه از سر در خانه اي آويزان است خود را از گزش باران نجات دهد ، مدام چشم به پنجره دوخته بود ........
دخترك پرده را انداخت ، سراغ شال سبزش رفت ،آنرا نيم دايره به دور گردنش حمايل كرد ،بعد هم چتر سفيدش را برداشت ،از پله ها مانند گربه اي جست و خيز كنان پائين آمد ، مدام با چشمانش اين سو و آنسو را مي پائيد ، اينگار دزد ناشي كه نميداند راه از كدام طرف است ، از درب خانه بيرون زد ، چشمان تيز بين مادرش از ميان درب او را ديد ، با ناخنهايش به چهارچوب در كشيد و خنجي را كه در گلو داشت فرو برد ..........
در مقابل پسرك ايستاد و خيره خيره به او نگاه كرد ، اشكهايش با قطره هاي باران در آويخت و آهسته بر روي صورتش روان شد ،پسرك دستمالي از جيبش درآورد و به او داد ............
- من ديگه بايد برم .......!
هق هق گريه راه گلويش را بست ودر نهان خودش با او وداع كرد..........................
پسرك آرام اما بيقرار از او فاصله گرفت ، سياهي شب با نوازش باران چهره او را در خاطر دختر پيچيد و آنچه كه از او به ياد داشت در بغچه اي صورتي درون قلبش جاسازي كرد.
گزش باد سرد بدنش را مور مور ميكرد ، پشت دستانش كرخ شده بود و احساس كرد از فرط سرما در حال ترك خوردن است .قدري به خودش آمد ، سياهي شب مانع ديدن قامت سرو گونه پسرك شد ، او همچنان به انتهاي كوچه كه منزل پسرك در آنجا بود مي نگريست....
- دخترم بيا تو.....
صداي مادرش او را به خود آورد ، آهسته و خرامان به سمت در آمد و بي مهابا خود را در آغوش مادر انداخت ، مادرش گيسوان خيس دختر را نوازش داد و از غصه دخترش بغضش را فرو برد آنچنانكه حس ميكردي درون گلويش برآمده است...
فرداي آنروز بساط كيف و كتابش را بست تا راهي دانشگاه شود ، خيابان از فرط بارندگي ديشب آنچنان شسته شده بود كه انگار بوي تازگي ميداد ، برگهاي پهن درختان چنار آرام بر روي آسفالت خوابيده بودند ، صداي شر شر آب جوي حكايتي ديگر داشت ، همانند اشك چشم صاف بود و زلال.
سوار اتوبوس خط يك شد تا خود را به دانشگاه برساند ، غوغايي در سرش بود ، نگاه گرم و با نفوذ پسرك امان از او بريده بود ، گاهي خود را سرزنش ميكرد كه چرا دل به كسي سپرده است كه با او اينقدر فاصله دارد ، مدام حرفهاي پدرش در گوشش زنگ ميزد.
- اين پسره به درد تو نميخوره ، تو بايد زود درسهات تموم بشه تا بري پيش برادرت .فكر اين روهم از سرت بيرون كن.!
آشنايي او با پسرك در دانشگاه شروع شد ، پسرك اهل دوستي با كسي نبود ، آدمي بود منزوي ، اما يك حادثه كوچك از او شخصيتي ساخت تا بچه هاي ديگر دانشگاه در او آرمانهايشان را ببينند.
يك روز پسرك در حين سخنراني رئيس دانشگاه به وضعيت درس يكي از اساتيد كه مي گفتند با ساواك ارتباط دارد ، اعتراض كرد ، اين اعتراض برايش گران تمام شد ، او را گرفتند و برچسب كمونيستي به او زدند ، مدتي را در كميته زنداني بود و دست اخر يكسال او را محروم كردند ، و اين آغاز حركتي شد براي او تا راه خودش را انتخاب كند.محروميت ترم او مصادف شد با شروع انقلاب ، بعد از پيروزي انقلاب او دوباره به دانشگاه برگشت ، حالا او فردي انقلابي بود ، با آن قد بلندش و استواري كه در حرف زدن داشت در ميان دانشجويان به چه گوارا معروف شد..
همين ها باعث شد دخترك به او دل بندد ، هر چه مي خواست به او نزديك شود ، پسرك از او بيشتر فاصله ميگرفت ، تا مدتها به اين منوال گذشت تا دخترك دوستانش را واسطه قرارداد ..........بعد از آنهم ديگر هر دو دلبسته شده بودند ......
- چهار راه كالج ، كسي پياده نميشه ؟
صداي راننده او را به خودش آورد ، گرماي خورشيد داشت بالا مي آمد، خيابانها كم كم شلوغ شده بودند و او پياده به سمت دانشگاه رفت .....
درب ورودي داشنگاه شلوغ بود ، تعدادي اتوبوس آنجا ايستاده بودند ، چند پلاكارد نيز به صورتي كج و معوج كه بر اثر بارش باران خطوط آنها ريزش كرده بودند ، خبر از اعزام تعدادي از دانشجويان به جبهه را ميداد ..
با سرعت از ميان جمعيت خودش را به دوستانش رساند كه در كنار يك اتوبوس سبز رنگ با پلاكي بنفش گرد آمده بودند ، بچه هاي فني مهندسي داخل اين اتوبوس بودند ، آنقدر چشم انداخت تا آشنايي را ببيند ....
توي دلش خالي شد ، سرش داغ شد و احساس كرد دارد از درون گر ميگيرد.پسرك آرام در كنار پنجره نشسته بود ، تا خواست برايش دستي تكان دهد و او را به خود بياورد ، اتوبوس در ميان همهمه جمعيت حركت كرد ، هر چه صدايش زد ، پسرك متوجه نشد ، و اتوبوس در ميان سيل جمعيت به سمت ميدان حركت كرد ، گويي كارواني كه بي مهبا به سمت قتلگاه ميرود.
او تنها صداي خودش را شنيد و ديگر هيچ ..............
چشمانش را كه باز كرد درون بهداري دانشگاه بر روي تخت خوابيده بود ،
- مهتا حالت خوبه ؟
- آره ...ولي ......
- تو معلوم هست يكهو چت شد؟
- هيچي ،هيچيم نيست ....
دوستش زير بازوانش را گرفت و او را از بهداري به بيرون آورد ، همهمه بچه ها فضاي راهروها را پر كرده بود ، هر گوشه اي عده اي با سلايق و عقايد گوناگون دور هم جمع شده بودند و گپ مي زدند ، آنها كه گرايشي چپي داشتند از ظاهرشان معلوم بود ،مردهايشان سبيلهاي كلفت استاليني داشتند و دخترها همانند ميليشياي خلقي اوركت سبزرنگ با شلوار جين پوشيده بودند ، فرقي نمي كرد همه چه گوارا را دوست داشتند ، براي آنها چه چپي و ياراستي و حتي مذهبي ، چه گوارا مظهر مبارزه با استبداد و امپرياليسم بود ، عقايدي كه هر يك از پسرها حاضرند بهاي سنگيني برايش بپردازند ، خيليها دوست داشتند جاي او بودند ، و از جذابيتش براي نزديك شدن به دخترها استفاده كنند ، معجوني بود كه در آن هر چه مي خواستي يافت مي شد ، اما مهتا با ديگران فرق داشت ، او عاشق چه گوارا بود ولي نه به خاطر مبارزاتش ، بلكه به خاطر خودش ، عقايدش و پاكيهايش...........
او همانروز كلاسهايش را نيمه كاره گذاشت و راهي منزل شد ، مسيرش را از ميان خيابانهاي خلوت انتخاب كرد،سردي هواي پاييزي تهران در اعماق وجودش رسوخ كرده بود ، پاهايش رمق نداشت ، قدري بر روي نيمكت ايستگاه اتوبوس نشست و به نقطه اي خيره شد ، از سرمايي كه بر روي گونه هايش پديدار گشت ، متوجه شد اشك راه خود را پيدا كرده است ، عابرين با تعجب نگاهش ميكردند و دست آخر سوار بر تاكسي راهي خانه شد................
چه گوارا همانشب به اهواز رسيد ، مستقيم خود را به دانشگاه جندي شاپور رساند ، گروههاي جنگهاي نامنظم كه فرمانده اي دلير به نام محسن چريك را با خود داشتند در آنجا بودند ، بوي باروت فضاي شهر را پر كرده بود ، از ميانه راه كاميونها و وانت بارها مردم آواره را به روستاها و شهرهاي دوردست مي بردند ، هر كس هر آنچه داشت با خودش برداشته بود ، حتي اگر بز و يا گوساله اي كه بتواند با خودش ببرد................
كم كم فصل زمستان رسيد و شهر اهواز نيز در تيررس دشمن ،در اين مدت عراقيها بارها خواستند از طريق سوسنگرد شهر اهواز را تسخير كنند اما هر بار دليران گمنامي در مقابل اين يورش ايستادند.
ديگر از آن شور هيجان پل كارون خبري نيود ، تك و توك سربازي را مي ديدي كه اينطرف و آنطرف مي روند ، يكشب خبر دادند ، عراقيها از سمت بستان و پل سابله گذشته اند و به سوسنگرد نزديك مي شوند ، او به همراه تعدادي ديگر ازدانشجويان كه فرماندهيشان بر عهده شخصي به نام حسين علم الهدي بود به سوي هويزه رهسپار شدند................
خطوط راه شيري در ميان آسمان به قدري روشن و نزديك بود كه هم آوايي آنها را با آسمانيان نشان ميداد ، از انتهاي افق تلالو انفجار گلوله اي توپ و خمپاره مسير را روشن ميكرد ، در تاريكي كامل به هويزه رسيدند و همانجا موضع گرفتند ، هر كس جان پناهي براي خود ساخت ، حفره هاي روباهي شكل مامن خوبي براي درامان ماندن از گزش تركشها بود ..................
با ته قنداق تفنگش چاله كوچكي درست كرد تا بتواند آن قد سرو گونه اش را درون آن جاي دهد ،تكه كاغذي درآورد و شروع به نوشتن كرد.............،
خستگي امانش را گرفته بود ، آرام سرش را بر روي زانوانش گذاشت و چشمانش را بست .................
دشتهاي سبز با شقايقهاي سرخ .........................................باد موهايش را بر روي پيشانيش ريخت ...........تا كمر در علفزارها بود ، صداي شيهه اسبي او را به خودش آورد ، برگشت .......اسبي سپيد با يالهايي ارغواني ، خطي سياه همانند حلال ماه از ميان چشمانش مي درخشيد ، نزديك رفت ، نوازشش كرد ، اسب پاهايش را بر زمين مي سائيد و صداي خرناسش برايش زمزمه آهنگي دلنشين داشت ......................اسب زانوانش را خم كرد و او آرام سوار بر اسب شد..............اسب به يكباره دستهايش را بالا برد و همانند رعدي برق آسا شروع به دويدن كرد..........دستهايش را ازهم بازكرد تا با تمام وجود وزش باد را حس كند ، از خنكي باد لرزه بر اندامش افتاد ........................
با صداي زوزه خمپاره اي از خواب پريد ....................با گرگ و ميش هوا معركه آغاز شد ، هر لحظه كه خورشيد بالاتر مي آمد حراميان براي تسخير شهر حريص تر مي شدند ، صداي زنجيرهاي تانك او را به خودش آورد ، ياغيان سوار بر ارابه هاي فولادي به پيش مي آمدند ، تا چشم كار ميكرد ادوات زرهي بود و در كنار آنها سربازان تا بن دندان مسلح.....................
يكي از آن ميان فرياد زد ......
- پس اين تانكهاي ارتش كجاست ؟چرا توپخانه شليك نمي كنه؟
حسين فرمانده ميدان دستور مقاومت داد ، حالا همه ميدانستند كه چه پاياني در پيش دارند ، بوي خيانت به مشام مي رسيد ، مدتها بود بين مسئولين رده بالا اختلاف افتاده بود و حالا نتيجه آن به مسلخ رفتن عشق بود............
هر كس هر آنچه داشت رو كرد ، چه گوارا از ميان آتش و دود همانند عقاب خود را به همرزمانش مي رساند ، آنچنان جست و خيز ميكرد كه همه را در آن معركه متحير كرده بود .........................
عراقيها متوجه او شدند ، يك گروهان از سربازان زبده مامور مهار كردنش شدند ، آنقدر به طرفش تير و خمپاره زدند تا پيكر مجروحش بر روي زمين افتاد ، حسين علم الهدي خودش را به او رساند ، با دستانش خونها را از پيشانيش پاك كرد و با اشكهايش چشم مجروحش را شست ...................
چه گوارا خاموش شد و پيكرش همانند شصت تن از همرزمانش در ميان دشمن باقي ماند ......................
شهر به تسخير دشمن درآمد ، فرمانده حراميان از زور بغض و كينه دستور داد هر كه را زنده مانده است ،اعدام كنند ،سپس كشته هاي آنان را يكجا دفن كردند ، درون هر خانه اي را ديناميت كار گذاشتند و لحظاتي نگذشته بود كه از هويزه چيزي جز تلي از خاك باقي نماند.....
شانزده ماه از اين ماجرا گذشت ، در اين مدت دانشگاه نيز تعطيل شده بود ، بهانه حضور گروهها در آنجا ارتباط مهتا را با گذشته اش قطع كرده بود ...........پدرش پس از آنكه خبر آوردند چه گوارا و ديگر همرزمانش خاموش شده اند ، او را به كانادا فرستاد ، او در اين مدت تنها از طريق نامه با يكي از همكلاسانش ارتباط داشت ، بعدها كه عمليات آزادسازي غرب دزفول آغاز شد ، بدون فوت وقت به ايران بازگشت .
به او گفتند كه پيكر چه گوارا در هويزه باقي مانده است ، و او نيز انتظار ميكشيد ، تا اينكه خبر آوردند هويزه آزاد شده است .......
حس كرد كه قلبش دارد از تپش مي افتد ، به يكي از دوستان چه گوارا زنگ زد تا از او خبري بياورد ..................
- فردا قراره وسايلشون رو بيارند ...........از قرار معلوم نمي خوان جنازه هارو از هويزه به تهران منتقل كنند...!
- چرا ؟
- نميدونم ،ولي اگه خبري شد ،حتما" به شما ميگم...........
روزهاي سختي را او پشت سر گذاشته بود ، ديگر آن دختر شاداب هميشگي نبود ، در خارج نيز مدام چهره چه گوارا در نظرش مي آمد و حالا بعد از اين همه فراق و دوري بايد شاهد چه چيزي باشد................؟
بالاخره روزي رسيد كه وسايل چه گوارا را براي خانواده اش به دانشگاه فرستادند ، از او تنها يك كارت شناسايي كه هويتش را مشخص ميكرد و نامه اي كه درون كيف چرميش جاسازي شده بود باقي مانده بود ، فرداي همانروز به دفتر دانشگاه رفت ، مادر و خواهر چه گوارا نيز آمده بودند ، پيرزني با صورتي استخواني و اندامي نحيف كه به راحتي مي توان چروكهاي روي صورتش را شمرد ، با ديدن مهتا بغضش تركيد و ناله سختي كرد ، با دستان استخوانيش نامه زرد رنگي را به مهتا داد ،او نيز به آرامي نامه را باز كرد ، بوي عطرش فضاي اتاق را پوشاند ،
سلام بر مهتا
امشب در اين بزمي كه راه افتاده است ، ستارگاني را مي بينم كه منتظر طلوع خورشيدند تا خود را پنهان كنند ، من نيز اگر قابل باشم با آنها همسفر خواهم شد ، تو زندگيت را خواهي كرد و من نيز .......
مهتاي عزيز قصد داشتم حرفهايي را برايت بگويم ، اما دلم جاي ديگريست ، امشب درميان اين شهر كه نميدانم فردايش چگونه است اين چند خط را مي نويسم شايد روزي آنرا بخواني و بر من خرده بگيري ، اما هيهات كه نتوانستم بر عقل دلم فائق آيم .........
امشب من همراه با حسين علم الهدي و ديگر بچه هاي دانشكده و تعدادي ديگر از عزيزان اهوازي در انتظار وصال نشسته ايم ، اگر قدري تامل كني مرا و دوستانم را خواهي ديد ، اميد دارم كه دلت بزرگتر از آن باشد كه از من برنجد ، پس هر وقت ياد ما كردي ،لبخندي بر صورتت بنشان ، چرا كه عاشق مسير معشوق را يافته است.
15 دي ماه 1359 - يوسف برتينا – هويزه
او شبها در پشت پنجره مي ايستاد و خيره خيره به انتهاي كوچه هشتم جايي كه محبوبش در آن شب باراني براي وداع آمده بود مي نگريست ،بعدها نام آن كوچه تغيير كرد و به ياد شهيد هويزه يوسف برتينا نامگذاري شد.................
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30836< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي